روزنامـه همدلی - لیلا مـهداد: عپروفایل مهربونی استرس دارد و دست‌هایش را به‌هم مـی‌فشارد. عپروفایل مهربونی چادر را طوری جلو کشیده کـه صورتش دیده نشود اما هرازگاهی کـه گوشـه‌چشمـی بـه در مـی‌اندازد، عپروفایل مهربونی صورتی رنگ‌پریده با چشمانی درشت و رنگی از هاله چادر نمایـان مـی‌شود. عپروفایل مهربونی چهارسالی مـی‌شود شـهر مادری را ترک کرده، بـه امـید پیدا شدن کار به منظور همسرش. مردی لاغراندام با صورتی استخوانی و موهای فر کـه حالا دست‌های روغنی‌اش را بـه چارچوب دَر تکیـه داده و فریـاد مـی‌زند.«شـهلا، من خودم اضافی‌ام». زورش بیشتر از قطر بازوهایش هست و زن پیچیده بر چادر را روی زمـین مـی‌کشد و از سالن انتظار بیرون مـی‌برد، لحظه‌ای سکوت و بعد پرونده‌ای پاره کـه کاغذهایش بین هوا و موزاییک‌های رنگ ‌و رو رفته و یکی درون مـیان لق، معلق مانده‌اند.  

«34سالشـه. شوهرش بچه نمـی‌خواد. از شمال اومدن. شوهرش تو تعویض روغنی شاگرده. هفته پیش اومده بود واسه معاینـه، دیدمش» ی گندمگون با شیطنت و هیجان این‌ها را مـی‌گوید. پرونده‌ای سبزرنگ درون دست دارد و با همان شور ادامـه مـی‌دهد «منم چهار ماهه باردارم.

برای اینکه شوهرم دلگرم زندگی شـه بچه‌دار شدم. دیپلم کـه گرفتم عاشق شدم و ازدواج کردم.21سالمـه. جوونی‌ام. نـه؟» دستش ناخودآگاه روی شکمش مـی‌رود و نگرانی جای خود را بـه شیطنت چشم‌ها مـی‌دهد:«نگرانم. نگران مخارجش. واسه همـین آزمایش‌های اول، حلقه‌ ازدواجم رو فروختم». مرد آرزوهایش خیلی زود بیکار شده و حالا پیک‌موتوری است. «واسه بچه‌مون کلی آرزو داریم. مـی‌خوام خوشبخت شـه.» تربیتش؟! «مـی‌خوام ساده باشـه و صادق. همـین‌ها رو دارم کـه براش ارث بذارم. ارث خوبیـه تو این زمونـه کـه قحطی سادگی و صداقته». صدای ، مریم گندمگون را بـه خود مـی‌آورد که تا به اتاق معاینـه برود. سالن را ترک مـی‌کنم با خیـال پرونده پاره شده شـهلا.

چشمان نگران مریم. نعره‌های شاگرد تعویض روغنی. مادرانی با دغدغه‌ها و دلواپسی‌ها. صدای رادیو، اتاقک تاکسی را پر کرده اما زورش بـه ضجه‌های توام با خجالت شـهلا نمـی‌رسد و نمـی‌تواند کاری به منظور نگرانی مریم کند. سرم را از شیشـه تاکسی بیرون مـی‌آورم که تا کمـی خنکای پاییز حالم را خوب کند کـه زنی کتانی‌پوش نظرم را بـه خود جلب مـی‌کند و لحظه‌ای بعد با او هم‌صحبت مـی‌شوم. شش‌ماهه باردار است؛ به منظور پیـاده‌روی از خانـه بیرون زده.«برای آرامش بچه‌ام موسیقی بی‌کلام گوش مـی‌دم. مادر شدن کار سختیـه. حتما حواست بـه همـه‌چیز باشـه.» مترجمـی زبان خوانده و در موسسه‌ای مشغول بـه کار است. همسرش درون شرکتی سمت مدیریت دارد و از زندگی مشترک راضی‌ است. «با برنامـه بچه‌دار شدم.

تمام آزمایشات را انجام دادم که تا مطمئن شم مشکلی ندارم. قراره یک انسان بـه دنیـا بیـاد، شوخی نیست حتما همـه‌چیز رو سنجید.» زیبا، دست بـه کمرش مـی‌برد و کمـی مـی‌ایستد که تا نفسی تازه کند. «وقتی بـه تربیت بچه فکر مـی‌کنم، مـی‌ترسم. برنامـه‌های زیـادی براش دارم. حتما قوی بار بیـاد و آدمـی بشـه کـه از شکست نمـی‌ترسه. البته منظم و قانون‌مند بودن هم مـهمـه. من از الآن براش کتاب مـی‌خونم. دوست دارم اهل مطالعه باشـه، همـین‌طور موسیقی. مـهربونی! اینم حتما یـادش بدم. آهان حتما یـاد بگیره کـه دروغ بزرگ‌ترین خطاست. وای چه کار سختی دارم. خدا بـه دادم برسه» زیبا را با دنیـایش تنـها مـی‌گذارم که تا از مادران دیگر بپرسم، مـی‌خواهید فرزندتان را چگونـه انسانی تربیت کنید؟ مادرانی کـه مسئولیت تربیت نسل آینده را بـه دوش مـی‌کشند.


با همـین افکار خودم را جلوی فست‌فودی مـی‌‌بینم و بعد پشت مـیز بـه انتظار سفارش. روی مـیز کناری یک جفت کفش نوزاد نظرم را جلب مـی‌کند. کفش‌های سفیدوصورتی کـه پاپیونی کوچک روی آن از دنیـای انـه حکایت داشت. عاطفه کـه در 23سالگی مادر شدن را تجربه مـی‌کند، بـه کفش‌ها زل زده، با لبخندی بـه لب.«هفته 38 هستم. مادر شدن حس عجیبیـه. شیرینی توام با نگرانی.» نگاهی بـه مرد همراهش مـی‌اندازد؛ پدر بچه 38هفته‌ای کـه بیشتر بـه برادری کوچک مـی‌ماند. درون یک شرکت تحصیل‌دار است.«چطور مـی‌خوام تربیتش کنم؟! سوال سختیـه. نمـی‌دونم. مطمئن نیستم چجور آدمـی مـی‌خوام بارش بیـارم. ولی همـیشـه از مادرا شنیدم کـه مـی‌خوان بچه‌هاشون موفق شن. شاید آدمـی جنگنده.

چون خودم همـیشـه از جنگیدن به منظور خواسته‌هام ترسیدم. شایدم آدمـی کـه بتونـه تو این زمونـه گلیم‌ خودش رو از آب بیرون بکشـه. واقعاً نمـی‌دونم. نمـی‌دونم همـین‌ها رو هم چجوری حتما یـادش بدم. چرا که تا الآن بـه این چیزا فکر نکردم!» عاطفه غرق درون فکر مـی‌شود. «تمام ماه‌های باقی‌مونده رو بـه این سوال فکر مـی‌کنم. خوب شد امروز شما این سوال رو از من پرسیدید. حتماً بهش فکر مـی‌کنم» عاطفه مـی‌ماند و سوالی کـه قرار هست تا ماه نـهم بـه آن پاسخ بدهد و من خیـابان را درون پیش مـی‌گیرم با این فکر کـه مادر بودن درون عین لذت‌بخش بودن چقدر سخت است.

در این فکرم کـه صدای ترمز توی گوشم مـی‌پیچد و زنی را مـی‌بینم کـه سر کرایـه با راننده بگومگو مـی‌کند و پول را پرت مـی‌کند و محکم درون را مـی‌بندد و همان‌طور عصبانی پیـاده‌رو را بـه سمت پایین درون پیش مـی‌گیرد. کمـی وزنش زیـاد هست و بارداری نمـی‌گذارد سریع راه برود. 20-30 قدم نرفته کـه گوشـه‌ای مـی‌نشیند که تا نفس تازه کند «کمـی بنشینم، بهتر مـی‌شم» و دوباره از راننده تاکسی گلایـه مـی‌کند. آرام‌تر کـه مـی‌شود باهم هم‌قدم مـی‌شویم. مـهربان‌تر از دقایق پیش است.

«ای خانم درد من چیـه! شما از چی مـی‌پرسی؟» از شوهرش جدا شده و در تولیدی کار مـی‌کند که تا چرخ زندگی را بچرخاند. مغرور هست و این را مـی‌شود از حرف‌هایش فهمـید. «نمـی‌خواستم منتی رو سرم باشـه به منظور همـین مـی‌رم سر کار که تا دستم تو جیب خودم بره. فوقش کمتر مـی‌خورم و کمتر مـی‌پوشم. بـه کجای دنیـا برمـی‌خورده مگه» روسری پهنی را کـه روی دوشش انداخته بیشتر بـه خود مـی‌چسباند.

«من عاشق زندگیم بودم اما دیگه نتونستم دخالت‌های مادرشوهرم رو تاب بیـارم و جدا شدم. همون زمان هم مـی‌دونستم باردارم اما نذاشتمـی بفهمـه. مـی‌خوام بـه دنیـا بیـارمش و بدم بـه مادرشوهرم. ببینم چطور مـی‌خواد تربیتش کنـه! هربار بـه من مـی‌گفت تو لیـاقت پسر منو نداری! مـی‌دم بـه خودش تربیتش کنـه کـه لیـاقت داره. من از بعد خروج و مخارج خودم بربیـام، هنر کردم. چندبار ازم همون اوایل خواست سقط کنم اما من بـه دنیـاش مـی‌یـارم» همان‌طور آهسته و نفس‌زنان راه خود را ادامـه مـی‌دهد. چقدر دنیـای مادرها باهم فرق دارد؛ یکی بچه دنیـا مـی‌آورد که تا از مادرشوهرش انتقام بگیرد و دیگری بـه برنامـه‌های زیـادی فکر کرده است. شاید تفاوت مادرها و نوع نگاه‌شان بـه زندگی هست که دنیـا پر شده از آدم‌های مختلف و نگاه‌های متفاوت.

 


راه رفتن خسته‌ام کرده و دوست دارم کمـی بنشینم و قصه مادرهایی کـه دیده‌ام را مرور کنم. نزدیک امامزاده صالح هستم. دلم هوای زیـارت مـی‌کند. چادر گلدار سرم مـی‌کنم و به حکم ادب سرتعظیم فرود مـی‌آورم. اینجا کـه مـی‌آیی حال‌وهوایت جور دیگری است؛ از دنیـا و شلوغی‌ها و بایدونبایدهایش جدا مـی‌شوی و تنـهایی خوبی را تجربه مـی‌کنی. خلوت بهترین حسی هست که اینجا مـی‌توانی تجربه کنی. صدای گریـه‌اش خلوتم را به‌هم مـی‌زند.

چادرش را روی صورتش کشیده و با دستی کـه از چادر بیرون است، تسبیح سبز رنگی را گرفته و دانـه‌هایش را جابه‌جا مـی‌کند. آرام‌تر کـه مـی‌شود چادر را کنار مـی‌زند که تا قرآن بخواند. سارا هم از مادران انتظار است. لباس بلند قرمز رنگی بـه تن کرده کـه با پوست گندمـی‌اش هم‌خوانی خوبی پیدا کرده و مادر بودنش را زیباتر بـه نظر مـی‌رساند. پنج سال زندگی عاشقانـه‌ای را تجربه کرده و هنوز بـه عشق همان پنج‌سال روزها را مـی‌گذراند؛«ما عاشق هم بودیم و با عشق ازدواج کردیم. پسر‌ام بود. تصادف به منظور همـیشـه از من گرفتش.» هشت‌ماهه باردار هست و که تا یک ماه دیگر پسرش بـه دنیـا مـی‌آید؛ «به عشق بچه‌ام نفس مـی‌کشم.

دوست دارم مردی بشـه عین پدرش. بـه همون مـهربونی. من مـهربونی رو از داوود یـاد گرفتم. دست بـه خیر بود. نمازش ترک نمـی‌شد. واقعاً مومن بود. دلش دریـایی بود. من خیلی چیزها ازش یـاد گرفتم. عشق داوود از من یـه آدم دیگه ساخت و حالا از این سارا بیشتر راضی‌ام. هر روز قرآن مـی‌خوانم که تا پسرم با این معجزه آشنا باشـه. مـهربونی رو حتما یـادش مـی‌دم. دوست دارم آدم خیّری باشـه و باایمان. اینجوری هم دنیـا رو خواهد داشت، هم آخرت رو.» قرآن را باز مـی‌کند و مـی‌خواند. «یس. والقرآن الحکیم.»


دوست دارم این سوال را از مادران بیشتری داشته باشم. دنیـای مادری، دنیـای عجیبی هست و همـین من را ترغیب مـی‌کند بـه جست‌وجوی مطب دکتر زنان. شقایق، تکنسین اتاق عمل هست و همسرش درون بازار کاروکاسبی راه انداخته. 26 سال دارد و از مادر بودن لذت مـی‌برد.«هشت‌ماهه مادر شدم. حس عجیبیـه کـه فقط با تجربه ش مـی‌شـه فهمـیدش. من تربیت‌شو از خیلی وقت پیش شروع کردم. از وقتی تصمـیم گرفتم مادر شم. تمام کارهایی کـه دوست نداشتم بچه‌ام انجام بده، انجام نمـی‌دادم. کتاب زیـاد خوندم. فیلم‌های درون مورد بچه‌ها رو هم مـی‌بینم. حتما دنیـای کودکی‌رو خوب درک کنم. وقتی بفهممش و با دنیـاش آشنا شم، بهتر مـی‌تونم از بعد مادر بودن بربیـام.

باید برخی رفتارها درون مادر نـهادینـه شـه که تا بتونـه بـه بچه‌اش یـاد بده. من هر روز باهاش حرف مـی‌ و براش مـی‌گم قراره پا تو چه دنیـایی بزاره. از صلح و انسان‌دوستی براش مـی‌گم. دوست دارم آدمـی باشـه کـه بدون خط‌کشی و بایدها و نبایدهای متعارف آدم‌ها رو دوست داشته باشـه. به‌نظرم همچین آدمـی مـی‌تونـه ویژگی‌های خوب دیگر رو هم داشته باشـه» ندا کـه روی صندلی کناری نشسته بی‌مقدمـه از حس‌وحال مادرانـه اش مـی‌گوید: «هفت‌سال بود بچه‌دار نمـی‌شدم.

هفت‌سالی کـه تک‌تک لحظاتش را به منظور بچه‌ داشتن نقشـه کشیدم. کتاب‌های زیـادی درون مورد کودک خوندم. با زنان باتجربه و مادرهای قدیمـی خیلی حرف زدم و نکات مـهم را یـادداشت کردم. رسالت من به منظور مادر شدن تربیت یک انسانـه و بس. اینکه چه آینده‌ای داشته باشـه بـه تصمـیم خودش بستگی داره، اینکه چه کاره شـه و چه شیوه‌ای رو تو زندگی درون پیش بگیره اما کار من اینـه کـه ازش یک انسان بـه معنای واقعی بسازم که تا انسانیت رو اشاعه بده با رفتارهاش. حتما آزادگی رو یـادش بدم. من هیچ‌وقت تو زندگی نتونستم رها باشم اما تمام تلاشمو مـی‌کنم از بچه‌ام یـه آدم رها بسازم.

این جلسه حتما از مشاورم مـی‌پرسم. آخه من به منظور بچه‌دار شدن پیش مشاور مـی‌رم. دوست دارم مادر تمام‌وکمالی باشم.» ملیحه برگه آزمایش‌اش را گم کرده و کلافه است. تمام محتویـات کیفش را روی مـیز مـی‌ریزد و بالاخره برگه آزمایش پیدا مـی‌شود و آرام مـی‌گیرد و زیرلب رو بـه شکمش چیزهایی زمزمـه مـی‌کند؛ «ی پیداش کردم» 38سال دارد و پنج‌ماهه باردار است. حسابدار شرکتی هست که همسرش حسابرس آن است. «بی‌صبرانـه منتظر تولدشم، البته مثل همـه مادرها نگرانم و اضطراب دارم، البته اضطراب من کمـی با بقیـه فرق مـی‌کنـه. دلواپس رفتارهای همسرم هستم».اشک درون چشمانش حلقه مـی‌زند. آرام دست روی شکمش مـی‌کشد و لبخندی محو مـی‌زند. «پدرش کمـی زودجوشـه. وقتی عصبی مـی‌شـه دست بزن پیدا مـی‌کنـه اما زود عذرخواهی مـی‌کنـه. دوس دارم بچه‌ام تو یـه محیط آروم بزرگ شـه.

تمام تلاشمو مـی‌کنم مثل پدرش زودجوش نشـه. تو گفتن آسونـه، به‌نظرم عملی ش سخت باشـه. البته حواسم هست؛ ورزش مـی‌کنم. کتاب مـی‌خونم. باهاش حرف مـی‌؛ بهش مـی‌گم کـه دوست دارم چطور بچه‌ای شـه. حتما بچه مـهربونی مـیشـه.» بگومگوهای شیوا و پیمان بالا مـی‌گیرد. «تو این وضعیت بچه مـی‌خوایم چی‌کار؟ اصلا مـی‌دونی داری چی‌کار مـی‌کنی؟» شیوا صدایش را بالا مـی‌برد. «آره مـی‌دونم دارم چی‌کار مـی‌کنم.

من بچه‌مو مـی‌خوام و نگهش مـی‌دارم.» شیوا، 34ساله، دومـین ازدواجش را با پیمان تجربه کرده اما پیمان ازدواج اولش هست و دور از چشم خانواده ،شیوا را کرده و دلواپس عکس‌العمل خانواده‌اش است.«من براش شناسنامـه نمـی‌گیرم‌ها.» پیمان با دلخوری مطب را ترک مـی‌کند اما شیوا بی‌تفاوت منتظر ویزیت شدن است.«من بچه‌ رو مـی‌خوام و نگهش مـی‌دارم. من عاشق مادر بودنم.» سوال از آینده، شیوا را ساکت مـی‌کند. با دو دست شکمش را درون آغوش مـی‌کشد و کمـی خود را جمع مـی‌کند. «نمـی‌خوام مثل من باشـه.

مادرم این همـه تلاش کرد من خوشبخت شم، چی شد؟! اینم سرنوشت منـه! ما آدم‌هایی هستیم کـه تو امروزمون گیر کردیم تو از آینده مـی‌پرسی؟ اینکه مـی‌خوام چجور بچه‌ای بزرگ کنم؟ من اگه از این چیزا بلد بودم این روزگارم مـی‌شد؟ قشر ما امروزش رو سر و سامان بده هنر کرده، آینده پیشکش». چطور مـی‌توانیم از نسل آینده بگوییم وقتی نسل دیروز و امروز با این‌ همـه حتما و نباید روبه‌روست و این همـه«ای‌ کاش» درون زندگی خود دارد. به‌واقع نسل آینده قرار هست چطور با آرزوهای برباد رفته نسل گذشته درون دامن رویـاها تربیت شود؟ ساعت از شش گذشته و هنوز سوالات مختلف درون ذهنم جولان مـی‌دهند؛ سوالاتی حوالی تربیت نسل آینده.

مادری کـه اعتماد بـه نفس را مـهم مـی‌داند و دیگری مـهربانی را گمشده دنیـا قلمداد مـی‌کند اما آن یکی مـی‌خواهد کودکی انسان‌دوست و اهل صلح تربیت کند. ساختمانی شیک با نمایی چشم‌نواز با تابلوی مطب دکتر زنان و زایمان، من را بـه دنیـای واقعی مـی‌آورد. آ آینـه‌بندی شده درون طبقه سوم مـی‌ایستد. حال‌وهوای متفاوتی است. بیماران با آرامش خاصی روی مبلمان سفیدوسیـاه اتاق انتظار لم داده‌اند با همراهانی نگران اما شاد. گلدان‌ها با گل‌های طبیعی بـه این آرامش کمک کرده‌اند اگرچه تابلوهای زیبای روی دیوار نیز منتظران را بـه آرامش مـی‌خوانند.

لیلا نزدیک مـیز نشسته. ی کشیده و لاغراندام با موهای صاف کـه دامن بنفشی کـه به تن دارد، هارمونی خوبی با شال رنگی‌اش رقم زده. پنج‌ماه از روزی کـه شنیده مادر شده مـی‌گذرد. با همسرش شرکت مـهندسی دارد.«از همان ابتدای ازدواج قرار گذاشتیم بعد از چهار سال بچه‌دار شویم. تمام برنامـه‌ها را چیده‌ایم. به منظور زایمان عازم کانادا هستم. دوست داریم فرزندمان شـهروند کانادایی شود و در همان محیط بزرگ شود. دوست نداریم استرس‌هایی کـه خودمان تجربه کردیم را فرزندمان نیز تجربه کند.

حتما تحصیلاتش را همان‌جا شروع مـی‌کند و با همان فرهنگ بزرگ مـی‌شود. آدمـی ریلو آزاد. رها بودن فاکتور مـهمـی است. البته نـه بـه معنای بی‌بندوباری و لاقید بودن.» مـینو مجله‌ای درون دست دارد و آن را ورق مـی‌زند. عطر ملایمـی زده کـه با پوست سفید و موهای بلوندش هم‌خوانی دارد. 26 سال دارد و در رشته مامایی تحصیل کرده اما همسرش، دکتر داروساز است. از ازدواجش سه‌سال مـی‌گذرد و سه‌ماهی مـی‌شود باردار است. «در حال حاضر علاقه‌ای بـه بچه‌دار شدن نداشتم و مجبور شدم. مشکل تخمدان داشتم و مجبور شدم باردار شم.» مـینو بـه واسطه رشته‌ تحصیلی‌اش دل‌نگران مشکلات جسمـی کودکش است. دل‌نگرانی‌ای کـه مـی‌گوید، نمـی‌گذارد به‌خوبی از لذت مادری لذت ببرد.

 
 

اما همـه این‌ها مانع نیندیشیدن بـه تربیت کودکش نشده. «دنیـا کـه بیـاد حتما این حس رو بیشتر احساس مـی‌کنم. البته الآن با عروسک تمرین مادری مـی‌کنم. دوست ندارم مادر ناشی‌ باشم. از چیزی کـه خیلی مطمئنم اینـه کـه نمـی‌خوام آدم لوسی بار بیـاد. مـی‌خوام قوی باشـه و بتونـه درون آینده روی پای خودش بایسته. حتما تن بـه خواسته‌های نامعقولش نمـی‌دم. نـه بـه اینکه مادر سخت‌گیری باشم نـه! سال‌های اولیـه زندگی خیلی مـهمـه.

مـی‌خوام بچه‌ای بزرگ کنم کـه به آدم‌های دور و برش حس خوبی داشته باشـه و اون‌ها رو قضاوت نکنـه و اینکه بدبین نباشـه. آدمـی کـه از همون کوچیکی اهل آشتی و دوست داشتن باشـه.» اما داستان و دل‌نگرانی مـینا چیز دیگری است؛ مـینا و داریوش 15سالی مـی‌شود کـه زندگی مشترک‌شان را شروع کرده‌اند «عاشق بچه‌ام. خیلی دکتر رفتم اما جواب نداد که تا اینکه لقاح مصنوعی رو پیشنـهاد دادن. پدرم هزینـه‌ها را تقبل کرد و حالا هفت‌ماه هست که حس مادری رو تجربه مـی‌کنم.

واقعا شگفت‌انگیزه. حسی کـه تا تجربه نکنید درکش سخته.» دستش را دور بازوی داریوش مـی‌اندازد و به او نزدیک مـی‌شود و لبخند از عمق خوشبختی رویـهر دو مـی‌نشیند.«مثل بچه‌ها شدم. تمام سعی‌مو مـی‌کنم کودک درونم زنده بشـه. این‌جوری بهتر مـی‌تونم احساسات بچه‌مو درک کنم. از حالا انیمـیشن مـی‌بینم. درون مورد بچه‌ها کتاب مـی‌خونم. هرازگاهی بـه مـهدکودک یکی از دوستام مـی‌رم و ساعتی رو اونجا مـی‌گذرونم. مادر شدن درون عین لذت‌بخش بودن خیلی سخته. مسئولیت یـه انسان بـه دوشته؛ بزرگ‌ترین مسئولیت دنیـا.» موهای فرش را کـه از روسری بیرون زده با حوصله مرتب مـی‌کند. «باید کاری کنم یـا پسرم از تمام لحظات زندگیش لذت ببره. کاری کـه اکثر ما یـادش نگرفتیم.

آدم حتما آزادگی رو بلد باشـه کاری کـه حتما بـه بچه‌ام یـاد مـی‌دم. من آزاده بارش مـی‌یـارم. حتما خودش مـی‌تونـه مسیر درست زندگی‌شو پیدا کنـه» آزادگی؛ چرا بـه این فکر نکرده بودم. صورت گرد با موهای فر مـینا با لبخندهای ملیحش هنوز تصویر ذهنیم است. حتما مادر خوبی خواهد بود. حتما همـین‌طور است. گویی دوست داشتن و دوست داشته شدن کیمـیای آدم‌های این روزهاست کـه مـی‌خواهند نسل بعد درون حسرت آن نباشد و زندگی درون صلح و آرامش را تجربه کند. آرزویی کـه خداکند برآورده
شود.




[مادر آبستن ایران بـه چه مـی‌اندیشد؟ عپروفایل مهربونی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 07 Jul 2018 00:25:00 +0000